راز گونه ترین خاطره ی ِ این عید
مثلا وقتی روی فرش های صحن جامع رضوی نشسته ای
و با چشم های خیس دعای کمیل را زمزمه می کنی
به یک کودک پنج ساله ی سندرم داونی که در فاصله ی پنج متری ت نشسته
و پیراهن آستین کوتاه زرد پوشیده و شلوارک جین آبی و تند تند منتخب ادعیه را ورق می زند
و بی صدا می خندد (وقتی درست زیر نور مهتاب ، راس چکیدن نور ، نگاهتان گره خورده به هم )
لبخندبزنی او هم زیباترین و صادقانه ترین لبخند پنج ساله ی جهان را به تو هدیه کند
و چشم هایش را ریز کند و دستش را بگیرد جلوی چشمش و دل تو را ببرد
و بعد وقتی حواست نیست و دوباره غرق کلمه ها شدی آرام دست پدر و مادرش را رها کند
و زیر نگاه تعقیب آمیز آنها بیاید و آرام گونه ات را ببوسد
و شکلاتش را بیندازد روی کتابچه و تندی فرار کند بغل پدرش ..
و مادر و پدر و فرزند هرسه لبخند بزنند و درحالیکه مادرش می گوید از شما خوشش آمده
التماس دعایی بگوید و بارگاه حضرت را نگاهی کند و بگوید حاجت روا باشی
و بروند که بروند ..
نظرات شما عزیزان: